ای غنچه خندان چرا خون در دل ما می کنی
خاری به خود می بندی و ما را زسر وامی کنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی
آتش پری از تیشه ات امشب مگر ای کوه کن
از دست شیرین درد دل با سنگ خارا میکنی
با چون من نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
امروز ما بیچارگان امید فرداییش نیست
این دانی و با ما هنوز امروزو فردا می کنی
دیدم به اتش بازیت شوق تماشایی به سر
آتش زدم در خود بیا گر خود تماشا میکنی
آه سحر گاه تورا ای شمع مشتاقم به جان
باری بیا گر آه خود با ناله سودا می کنی
ای غم بگو از دست توآخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شور افکنو شیرین سخن اما تو غوغا میکنی
بحجت تبریزی