بسم الله الرحمن الرحیم
زندگی همچو دریای خروشانیست
و من تنها در قایق خود
و میان امواج خروشان این دریا
بدون پارو وبا بادبان های شکسته
همچنان به پیش میروم
و مدام از خود می پرسم
برای آفریدن من دلیل خدا چیست؟
و خود پاسخ را میدانم !
ولی سودی ندارد
چون " انسانم "
و انسان هر گز ندانسته است چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و ترسم زمانی اوج میگیرد که
چشمانم آسمان را می بینند
آن زمان که می بینم
پرندگان وحشی زمان
چشمانشان را به تن زخم خورده من دوخته اند
و در چشمان آنها من لاشه ای بیش نیستم
آری شب فرا می رسد
آن زمان است که تازه کابوس ها شروع می شوند
و در خواب آینده را برای من باز گو میکنند
همان لحظه که میبینم تنها دارایی خود را
که قایقی شکسته بیش نیست
به لطف خشم همان خدایی که
شب و روز از ایشان درخواست کمک کرده ام
از دست میدهم
و همان لحظه که میبینم تن سرد و بی جان خود را میان امواج آرام و درخشنده
همان دریایی که
کودکی و جوانی خود را به تک تک قطراتش تقدیم کرده ام
آری آن زمان است که آرزو میکنم
کاش کنارم باشی
نگاهت را به چشمان منتظرم خیره کنی
چرا که تنها آن زمان است که می توانم
برای چرا هایم جوابی پیدا کنم
و تنها آن زمان است که می توانم احساس واقعیت را درک کنم
و تنها آن زمان است که می توانم پایان داستان زندگی را بدانم
و کاش آن لحظه تنها با یک قطره اشک یا تنها یک تبسم تو پایان یابد
بسم الله الرحمن الرحیم
آینه ای برای فردا
در این دمدمای شب
که تو هم رفتی از برم
شاید که من دگر به امیدی که داشتم
بر هیچ دیده ای دگر از عشق روی دوست منگرم
اما پس از تو من
به زمان داشتم امید
شاید که یک دمی
در آن سوی روزگار
پس از گذشت ایام بسی سرد و پر تنش
ببینم تو را ............... شاید
و در نگاه سرد زمان " می بینم آنروزی را که تو با گامهایی استوار به سویم می آیی . گام هایی که هر کدام نشان از دوستهایی میداد که در مدت کمی آشنائی " با هم داشتیم " ام در این مدت کم همدیگر را چنان فهمیدیم که باید . . . . . . . .
و تو دوست من " می بینم که می روی آری می روی و در نگاه زمان محو و تار میگردی . اما هرگاه به پشت سرت نگاه کنی " در آن محیطی که گنگ و نا آشناست برای من دو تا چشم خواهی دید که به آخرین ........ گامهای تو ..... می نگرد " شاید روزی برگشتی "
چه کسی می داند ؟؟؟
با سلامی دوباره
راستش قالب قبلی وبلاگ منو هک کردن به خاطر همین تمام ابزار ها و تنظیمات پاک شدن دیر آپ کردن وبلاگ هم به همین خاطر بود ولی خدا رو شکر دو باره بر گشتم
با عضویت در خبرنامه وبلاگ
میتوانید
به صورت ایمیل
از بروز شدن وبلاگ
با خبر شوید
با عضویت در خبرنامه وبلاگ
میتوانید
به صورت ایمیل
از بروز شدن وبلاگ
با خبر شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
در این غروب دلگیر که می اندیشم به خاطرات دوران طلائی زندگیم " اوج می گیرد احساساتم " می نشیند بر بام اندیشه هایم پرنده غریب و دربدر "درد" که می بردم غوطه ور میکند در سکوت. و نخواهد شکست این سکوت " مادامی که این غم دوباره به یاد گذشته ها سر باز کند " شکوه آغاز کند اما شکوه از چه ؟ برای که ؟
آه ای دورا ظالم " ای روزگار بی رحم " شاید جنون به سراغم آمده " شاید این ها که مینویسم که زائیده تخیلات است. ولی نه " تخیلی در کار نیست همه اینها واقعیت است.
من دیدم ولی افسوس توان باز گفت آنچه دیده ام را ندارم " ای کاش میتوانستم" ای کاش می گفتم ای کاش مینوشتم" و یا ای کاش نمی دیدم " تا لااقل با درد غریبی خود بسازم.اما ... نمی دانم چه.
فقط این شکوه ایست "اعترافیست" درد دلیست آلوده به خون . اما روزی فرا خواهد رسید که پرواز خواهم کرد " آن موقع من مرده ام " و این دست نوشته هاست که در دستان عده ای میگردد .
ولی فراموش نکنید :
دشنه ای
بر قلب من فرو رفته.
درد بی درمان
عجب دردیست بی دردی
نمیدان چه میدانم؟
که دردم چیست؟
مرا باریست بر دوشم
که از آغاز این بودن
مداوم کرده این تن را بسی رنجور
مرا باریست بر دوشم
که گهگاهی بخواهم آن زکولم
دور اندازم
و من هرگز نمیدانم چرا در این گمار زندگی کردن
تمامش را همی بازم
مرا باریست بر دوشم
که کرده جسم من معلول
مرا افکنده بر کنجی
علیل و عاجز و محتاج آن بارم
خوشا آن دم که از قید این دنیا
رها گردم
خوشا آن دم که روح من گردد آزاد
تن من لاشه فقر است و من سربار او هستم
خوشا آن لحظه ای این بار را از دوش بردارم
بمیرم راحت و بی درد
درون قبر خود آسوده بر خوابم
گرم " مردم که شاید یک کسی آید
که این تن را برای صبح بیداری
کند بیدار
و او غافل ز درک این مهم گشته
که من دیشب بدون درد
بدون هیچ نا امنی
ز دوش خود به ارض انداختم
بارم را
و من آهسته خوابیدم
که تا خواب شبانگاهم
به خواب دائمی تبدیل گردد
جدایی سخته
برگرد ای زمان
برگرد ومنو به عشقم برگردون
خاطراتی که باهاش داشتم همیشه مقابل چشمانم هست
همیشه از خدا خواستم که از خاطرم پاکش کنه و کاری کنه که فراموشش کنم
فقط خدا میتونه درک کنه که چقدر دوستش داشتم
فقط خدا میدونه واسه بدست اوردنش چه کارها کرده بودم
شاید اون اصلا منو دوست نداشت یعنی ممکنه؟
برگرد ای زمان ؛ برگرد ومنو به عشقم برگردون
کاش میتونستم زمون رو به عقب برگردونم
کاش میتونستم روزهای گذشته ام رو پس بگیرم
اره کاش میتونستم به اون روزا برگردم
کی میدونه شاید اینبار اون رو اینقدر دوست نداشتم
شاید اگه از اول شروع کنم اینقدر عذاب نکشم
من اون رو اینقدر بی وفا نمی دونستم
اگه میدونستم یا اگه بهتر از این میشناختمش
هیچوقت دلم رو به دست کسی که تو دستاش خنجر بی وفایی هست نمیدادم
غرورم رو به پاش نمی ریختم
خداوندا ازت می خواهم که اون رو از حافظم پاک کنی
خدایا کاری کن که برای همیشه فراموشش کنم
تا کی با این چشمای منتظرم گریه کنم ؟
تا کی چشم به راه کسی که میدونم هرگز نمیاد بشینم ؟
خدایا کمکم کن
خدایا ازت میخواهم دیگه عاشقم نکنی
خدایا جدایی سخته
همیشه این گونه بوده است
همیشه این گونه بوده است. کسی را که خیلی دوست داری زود از دست می دهی. پیش از آنکه خوب نگاهش کنی مثل پرنده ای زیبا بال می گیرد و دور می شود. فکر می کردی می توانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود می چرخد و خورشید از پشت کوه ها سرک می کشد در کنارش باشی. هنوز بعضی از حرفهایت را به او نگفته بودی. هنوز همه لبخندهای خود را به او نشان نداده بودی.
همیشه این گونه بوده است. کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از خیال تو می رود. وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست. فکر کردی می توانی با او به همه باغها سر بزنی و خرده های نان را به مرغابیهای تنها بدهی. هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها می رفتی. هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی.
همیشه این گونه بوده است.وقتی دور و برت پر است از نیلوفرهای پرپر - خوابهای بی رویا و آینه های بی قاب - وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری ناباورانه او را در کنارت نمی بینی. فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده های آسمان خواهی رفت و دامنت را از بوسه و نور پر خواهی کرد. هنوز پیراهن خوشبختی را کاملا بر تن نکرده بودی. هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده بودی.
همیشه این گونه بوده است. او که می رود. او که برای همیشه می رود. آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش می کنی. از عقربه های ساعت می گریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید. احساس می کنی به دره ای تهی از باران و درخت سقوط کرده ای. احساس می کنی کلمات لال شده اند - پلها فرو ریخته اند - کفشها پاره شده اند - دستها یخ کرده اند و پروانه ها سوخته اند.
راستی اگر هنوز او نرفته است. اگر هنوز باد همه شمعهایت را خاموش نکرده است. اگر هنوز می توانی غزلی از حافظ برایش بخوانی. قدر تک تک نفسهایش را بدان و به آن لحظات که می خواهند او را از تو جدا کنند بگو: شما را به صدای گنجشکها و بوی خوش آرزوها سوگند می دهم او را از من نگیرید تا شاید بماند .....
به نام خدا
در زمان های قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها
دور هم جمع شدند .خسته تر و کسل تر از همیشه ناکهان ذکاوت ایستاد وگفت:بیایید یک بازی کنیم
مثلا قائم باشک همه از این پیشنهاد شاد شدند ودیوانکی فورا فریاد زد من چشم میگذارم واز آنجایی که هیچ کس دلش نمی خواست به دنبال دیوانگی بگرددهمه
قبول کردندکه او چشم بگذارد.دیوانگی جلوی درختی رفت وشروع به شمردن کرد1-2-3
وهمه رفتند تا جایی پنهان شوند.لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد.خلقت داخل انبوهی از زباله پنهان گشت.اصالت درمیان ابرهاپنهان شد.هوس به مرکز زمین رفت.دروغ هم می گفت زیر سنگی پنهان می شود اما به ته دریا رفت.طمع داخل کیسه ای که خود دوخته بود مخفی شدودیوانگی مشغول شمردن
بود۷۹-۸۰-۸۱
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم
بگیردوجای تعجب هم نیست چون همه میدانیم پنهان کردن عشق مشکل است
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش میرسید۹۶-۹۷-۹۸هنکامی که دیوانگی به
۱۰۰رسید
عشق پرید و در میان یک بوته گل رز پنهان شد دیوانگی فریاد زد دارم می ایم و
اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود زیدا تنبلی تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود
و لطافت را یافت که به شاخ ماه اویزان بود دروغ ته دریاچه هوس در مرکز زمین
و........یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق
او از یافتن عشق نا امید شده بود حسادت در گوشهایش زمزمه کرد که تو باید فقط
عشق را بیابی و ان پشت بوته گل رز است.دیوانگی شاخه ی چنگ مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیادآن را در بوته
گل رز فرو کردودوباره و دوباره.............تا به صدای ناله ای متوقف شد عشق از پشت بوته بیرون آمد در حالی که با دست
-هایش صورت خود را پوشانده بودو از میان انکشتانش قطرات خون بیرون میزد
شاخه به جشمانش فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند واو کور شده بود
دیوانگی گفت:چگونه می توانم تورا درمان کنم
عشق پاسخ داد:تو نمیتوانی مرا درمان کنی اگر میخواهی کاری بکنی راهنمای من
شو...........و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار
اوست
-------------------------------------------------------------
یه عکسه!
واقعا فاصله عشق(love) تا تنفر (Hate) همین قدره؟
--------------------------------------------------------------------
جواب به سوالات ونظرات شما
---------------------------------------------------------------------
سلام دوستای عزیز :
بعضی از دوستها در مورد معنی و اصالت اسم این وبلاگ ازم سوال کرده بودن :
اوینار به معنی عشق و دوست داشتن در حد کمال است
این کلمه بر خلاف نظر اکثر مردم کردی نیست بلکه ریشه ی یونانی دارد
نوشته شده در تاریخ ۱۳۸۷.۷.۲۰
---------------------------------------------------------------
سلام
اینم از عکس خودم که این همه تو نظرات اسرار میکردین که چرا عکسی از خودت تا حالا نزاشتی تو وبلاگ
نوشته شده در تاریخ : ۱۳۸۷.۷.۱۹
۱: قدر شادیهایت را بدان - ۲ : وقتی بزرگ می شوی
قدر شادیهایت را بدان
در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است. او به من گفت: غمهایت را در جعبه سیاه و شادی هایت را در جعبه طلایی جمع کن. من نیز چنین کردم و غمهایم را در جعبه سیاه ریختم و شادی هایم را در جعبه طلایی! با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد اما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد! در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است!!! جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم : پس غمهای من کجا هستند؟! خداوند لبخندی زد و گفت: غمهای تو اینجا هستند، نزد من!
از او پرسیدم: خدایا، چرا این جعبه طلایی و این جعبه ی سیاه سوراخ را به من دادی؟ و خدا فرمود: بنده ی عزیزم، جعبه ی طلایی مال آنست که قدر شادیهایت را بدانی و جعبه سیاه، تا غمهایت را رها کنی
وقتی بزرگ می شوی
وقتی بزرگ میشوی ، دیگر خجالت میکشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای میخوانند ، دست تکان بدهی
...
خجالت میکشی دلت شوربزند برای جوجه قمریهایی که مادرشان برنگشته
فکرمیکنی آبرویت میرود اگر یک روز مردم ــ همانهایی که خیلی بزرگ شده اند ــ دلشوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند
وقتی بزرگ میشوی ، دیگر نمیترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید ، حتی دلت نمیخواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمیکنی برای آسمان که دلش گرفته ، حتی آرزو نمیکنی کاش قدت میرسید و اشکهای آسمان را پاک میکردی !وقتی بزرگ میشوی ، قدت کوتاه میشود ،آسمان بالا میرود و تو دیگر دستت به ابرها نمیرسد، و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چه بازی میکنند
آنها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی ، وماه ـ همبازی قدیم تو ـ آنقدر کمرنگ میشود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی ، پیدایش نمیکنی !وقتی بزرگ میشوی ، دور قلبت سیم خاردار میکشی وتمام پروانه ها را بیرون میکنی وهمراه بزرگترهای دیگر در مراسم تدفین درختها شرکت میکنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی !ویک روز یادت می افتد که سالهاست تو چشمانت را گم کرده ای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای !آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....فردای آنروز تو را به خاک میدهند
و میگویند :خیلی بزرگ شده بود.
--------------------------------------------------------------------
جواب به سوالات ونظرات شما
---------------------------------------------------------------------
سلام دوستای عزیز :
بعضی از دوستها در مورد معنی و اصالت اسم این وبلاگ ازم سوال کرده بودن :
اوینار به معنی عشق و دوست داشتن در حد کمال است
این کلمه بر خلاف نظر اکثر مردم کردی نیست بلکه ریشه ی یونانی دارد
نوشته شده در تاریخ ۱۳۸۷.۷.۲۰
---------------------------------------------------------------
سلام
اینم از عکس خودم که این همه تو نظرات اسرار میکردین که چرا عکسی از خودت تا حالا نزاشتی تو وبلاگ
نوشته شده در تاریخ : ۱۳۸۷.۷.۱۹
---------------------------------------------------------------------------------------
نمیدانم چرا گردونه را وارونه میبینم در این بهر خروشان ...
دگر راه نجاتی نیست
نمیدانم چرا این چشمه را خشکیده میبینم
همه دنیای من شد شک و تردید و فقط یک چیز...
و آن اینکه دلی را عاشق و شیدای دلداری نمیبینم چرا باید چنین باشد؟
چرا؟؟؟؟؟؟؟
زمانی بود ؛کاتب مشق عشق میکرد
و دیگر هیچ زمانی بود ؛درویشی و مهر و دوستی هر جا هویدا بود
چرا باید به جای مهر
کینه را مهمان دلها کرد
چرا باید به جای دوست
دشمن را هم اوا بود
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هرکه با ما بود از ما می گریخت
چند روزی است دلم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ حالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
احساس می کنم
غم ازدرون مرا متلاشی کرد
کاهیده قطره قطره تنم در زلال اشک
من پیشرفت کاهش جان را درون دل
احساس می کنم
احساس می کنم که تو بخشیده ای به من
این پرشکوه جوشش پر شوکت غرر
در من نهانتظار و نه امیدی
امید بازگشت تو ؟
بی حاصل
من از تو بی نیازتر از مردگان گور
دیگر به من مبخش
احساس دوست داشتن جاودانه را
با سکر بی خیالی
اعصاب خویش را
تخدیر می کنم
من قامت بلند تو را در قصیده ای
با نقش قلب سنگ تصویر می کنم