.. اوینار ..

آنچه از درونم می گذرد

.. اوینار ..

آنچه از درونم می گذرد

ناله ناکامی *

برو ای ترک که ترک توی ستمگر کردم

حیف از آن عمر که پای تو سر کردم

عهدو پیمان تو با ماو وفا با دگران

ساده دل من که قسم های تو باور کردم

به خدا کافر اگر بود به رهم آمده بود

زآن همه ناله که من پیشه تو کافر کردم

تو شدی همسر اغیارو من از یارو دیار

گشتم آوارهو ترک سرو همسر کردم

زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی

که من از خارو خس بادیه بستر کردم

درو دیوار به حال دل من زار گریست

هر کجا ناله ناکامی خود سر کردم

در غمت  داغ پدر دیدم و چون درر یتیم

اشک ریزان هوس دامن مادر کردم

اشک از آویزهی گوش تو حکایت میکرد

پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم

پس از این گوش فلک نشنود افغان کسی

که من این گوش به فریادو فغان کر کردم

ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در

دیده حلقه صفت دوخته به در کردم

شهریارا به جفا کرد چو خاکم پا مال

آنکه من خاک رهش را به سر افسر کردم

بحجت تبریزی

 

کافر نامه *

دگر فریاد ها در سینه ی تنگم نمی گنجد
دگر از فرط می نوشی میم مستی نمی بخشد
....
من اینک ناله ی نی را خدا خوانم
من آن پیمانه ی می را خدا خوانم
....
شما ای مولیانی که می گویید خدا هست؟!
و برای او صفتهای توانا هم روا دارید!
بگویید پس بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمی بیند؟
چرا ناله های قلب مرا هرگز نمی شنود؟
"عجب بی پرده امشب من سخن گفتم؟!!!!"

خداوندا ...

اگر در نعشه ی افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه؟!

چرا من روسیه باشم؟
چرا قلاده ی تهمت مرا در گردن آویزد؟
شب است و ماه میتابد
ستاره نقره می باشد
و گنجشک بر لبان هوس انگیز زنبق می زند بوسه
من اما سرد و خاموشم

خداوندا ...

تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی
تو می گفتی که نامردان بهشت را نمی بینند
ولی من دیده ام
که نامردان به از مردان
از خون جوانها، کاخها ساختند
تو میگفتی اگر اهریمن شهوت
بر انسان حکم فرماید
من او را مغلوب و با صلیب خویش مصلوب خواهم کرد!
ولی من دیده ام
چشمان شهوت ران فرزندی که بر اندام لخت مادرش دزدانه می لغزد!
برادر نیمه شب از آغوش خواهر کام می گیرد..!!
پس...قولت!
اگر مردانگی این است
به نامردی نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم!

خداوندا ...

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
"غرورت را"
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی ...
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمی گویی!

خداوندا ...

اگر در روز گرما خیز تابستان تنت را بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری ان طرف ترعمارتهای مرمرین بینی
واعصابت برای سکه ای این سو ان سو در روان باشد
شاید هر رهگذر از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی!

خداوندا !

اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شدی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت از انجا بودنت
از اینجا بودنت

خداوندا !

تو خود سلطان تبعیضی، تو خود فتنه انگیزی، اگر در روز خلقت مست نمی کردی،
یکی را همچو من بدبخت؛ یکی را بی دلیل آقا نمی کردی ..! جهانی را اینچنین غوغا نمی کردی ...............

خداوندا ...

تو میگفتی که زنا زشت است و من دانم که عیسی زاده طبع زنازاد خداوندیست، پس تو با مریم زنا کردی چرا؟!
خداوندا ...
اگر مردانگی این است، به نامردی نامردان قسم، نامرد نامردم اگرروزی نمازت را به جا آرم اگر دستی به قرآنت بیالایم ...!

خداوندا !

شب است و ماه می رقصد، ستاره نقره می پاشد، نسیم پونه ها ز لبهای هوس انگیز زنبق بوسه می گیرد، نه کس از قلب من چنگ می سازد ، نه کس بر قلب من سنگ می ساید

ولی من تلخ می گویم .......

غم تنهایی

 گلم خیلی تنهام  

 من امشب آه می کارم

غمی سنگین میان سینه ام دارم

من امشب بی تو می مانم

من امشب از تو می نالم

سوالی از تو من دارم

چرا اینگونه بیتابم ؟

مگر با ما تو بد کردی ؟

یا خطایی در وفا کردی ؟

من ان دم که نیازم را

به چشمان تو میگفتم

غروری در درونت بود

که من آن را نمیدیدم

نگاهم را دمی ای گل

لب سرخ تو میدزدید

به چشمانت نظر کردم

دمی دیدم که میخندید

چنان مست تو می گشتم

که یک دم سینه می لرزید

نگاهی چون غزل داری

تو دردی در دلت داری

.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.

دم آخر که میرفتی

نگاهت اعترافی کرد

قسم خوردی که می آیی

قسم خوردی که می مانی

ولی من تلخ می گویم

غروری در درون داری  

 

(Y (1