.. اوینار ..

آنچه از درونم می گذرد

.. اوینار ..

آنچه از درونم می گذرد

. . .

گاه میخواهم فغانی سر کشم  

باز میبینم صدایم کوته است

همسفر

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

همسفر

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادت

نبودنت فاجعه ، بودنت امنیت

تو از کدوم سرزمین ، تو از کدوم هوایی

که از قبیله من یه آسمون جدایی

اهل هر جا که باشی قاصد شکفتنی

توی بهد و دغدغه ناجی قلب منی

به پاکی آبی و ابری ، نه " گلی " یا شبنمی

قد آغوش منی نه زیادی نه کمی  

منو با خودت ببر ای تو تکیه گاه من

خوب مثل تن تو ، با تو همسفر شدن

من و با خودت ببر من به رفتن قانعم

خواستنی هرچی که هست تو بخوای من قانعم

ای بوی تو گرفته تن پوش کهنه من

چه خوب با تو رفتن ، رفتن ، همیشه رفتن

چه خوب مثل سایه همسفر تو بودن

هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن

چی میشد شعر سفر بیت آخری نداشت

عمر کوچ من و تو دم آخری نداشت

آخر شعر سفر آخر بغض من ِ

لحظه مردن من لحظه رسیدن

منو با خودت ببر ای تو تکیه گاه من

من و با خودت ببر من به رفتن قانعم

خواستنی هرچی که هست تو بخوای من قانعم

من و با خودت ببر

          من و با خودت ببر

                               من و با خودت ببر

                  ...  !؟! 

   از آرشیو دفاتر شعرم 1385.6.19

        ن:؟

مشق عشق *

TANHATAR AZ SUKUT  

نمیدانم چرا گردونه را وارونه میبینم در این بهر خروشان ...

 

دگر راه نجاتی نیست

 

 نمیدانم چرا این چشمه را خشکیده میبینم

 

 همه دنیای من شد شک و تردید و فقط یک چیز...

 

و آن اینکه دلی را عاشق و شیدای دلداری نمیبینم چرا باید چنین باشد؟

 

چرا؟؟؟؟؟؟؟

 

زمانی بود ؛کاتب مشق عشق میکرد

 

و دیگر هیچ زمانی بود ؛درویشی و مهر و دوستی هر جا هویدا بود

 

چرا باید به جای مهر

 

کینه را مهمان دلها کرد

 

چرا باید به جای دوست

 

 دشمن را هم اوا بود  

 

TANHA TARIN

هیچ کس اشکی برای ما نریخت *

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هرکه با ما بود از ما می گریخت

چند روزی است دلم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ حالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

احساس می کنم *

احساس می کنم

غم ازدرون مرا متلاشی کرد 


 کاهیده قطره قطره تنم در زلال اشک


 من پیشرفت کاهش جان را درون دل


 احساس می کنم


احساس می کنم که تو بخشیده ای به من


این پرشکوه جوشش پر شوکت غرر


 در من نهانتظار و نه امیدی


 امید بازگشت تو ؟


 بی حاصل


من از تو بی نیازتر از مردگان گور


 دیگر به من مبخش


 احساس دوست داشتن جاودانه را


با سکر بی خیالی


اعصاب خویش را


 تخدیر می کنم


 من قامت بلند تو را در قصیده ای


با نقش قلب سنگ تصویر می کنم

نهالی سست *

نهالی سست

پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجام چنین دیدی
در دلم باریدی ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشکید
شعر ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب درد آلود
جان من بیدار شد بیدار
بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه میگشتم به دنبالش
وای بر من نقش خواب بود
ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟
دیدم ای بس آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب  من !
ای دریغا در جنوب ! افسرد
بعد از او دیگر چی میجویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد  

من سکوت خویش را گم کرده ام *

من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
 تا در آغوش تو در راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
 من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من

صدا *

صدا

در آنجا بر فراز قله کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
 صدایم را خدا خواهد شنیدن
به سوی ابرهای تیره پر زد
 نگاه روشن امیدوارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند
 من او را دوست دارم دوست دارم
صدایم رفت تا اعماق ظلمت
بهم زد خواب شوم اختران را
 غبار آلوده و بی تاب کوبید
 در زرین قصر آسمان را
ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگین را کشیدند
ز طوفان صدای بی شکیبم
به خود لرزیده در ابری خزیدند
ستونها همچو ماران پیچ در پیچ
درختان در مه سبزی شناور
صدایم پیکرش را شستوش داد
ز خاک ره درون حوض کوثر
خدا در خواب رویا بار خود بود
بزیر پلکها پنهان نگاهش
صدایم رفت و با اندوه نالید
میان پرده های خوابگاهش
ولی آن پلکهای نقره آلود
 دریغا تا سحر گه بسته بودند
سبک چون گوش ماهی های ساحل
 به روی دیده اش بنشسته بودند
صدا صد بار نومیدانه برخاست
که عاصی گردد و بر وی بتازد
صدا می خواست تا با پنجه خشم
حریر خواب او را پاره سازد
 صدا فریاد می زد از سر درد
بهم کی ریزد این خواب طلایی
من اینجا تشنه یک جرعه مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدایی
مگر چندان تواند اوج گیرد
صدایی دردمند و محنت آلود
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از صدا دیگر تهی بود
ولی اینجا به سوی آسمانهاست
 هنوز این دیده امیدوارم
خدایا صدا را میشناسی
من او را دوست دارم دوست دارم 

عشق یعنی *

عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی مستی و دیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار آویختن

 عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن

عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختن

 عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظار و انتظار

 عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن

 عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب

 عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی سوز نی ، آه شبان

 عشق یعنی معنی رنگین کمان

غم یار *

ای غنچه خندان چرا خون در دل ما می کنی

خاری به خود می بندی و ما را زسر وامی کنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را

با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی

آتش پری از تیشه ات امشب مگر ای کوه کن

از دست شیرین درد دل با سنگ خارا میکنی

با چون من نازک خیال ابرو کشیدن از ملال

زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی

امروز ما بیچارگان امید فرداییش نیست

این دانی و با ما هنوز امروزو فردا می کنی

دیدم به اتش بازیت شوق تماشایی به سر

آتش زدم در خود بیا گر خود تماشا میکنی

آه سحر گاه تورا ای شمع مشتاقم  به جان

باری بیا گر آه خود با ناله سودا می کنی

ای غم بگو از دست توآخر کجا باید شدن

در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن

شور افکنو شیرین سخن اما تو غوغا میکنی

بحجت تبریزی